جهان رابطه ها

جهان رابطه ها به وسیله توی جاویدان به هم پیوسته و متصلند

جهان رابطه ها

جهان رابطه ها به وسیله توی جاویدان به هم پیوسته و متصلند

 

من از تجربه تو چه به دست می آورد؟ هیچ. چون من تو را تجربه نمی کند .پس من

 از تو چه می داند؟ همزمان همه چیز را .چون هیچ جزئی را از آن جدا نمی کند.

 

                                                                                         مارتین بوبر

 

آمد و با گرمی گفت : دوستت دارم

قلبش رئوف بود و پر از ترانه ها و عاشقانه ها

منم اومدم بگم

اما دلم لرزید

زبانم بند آمد

واژه ای سنگین بود و سخت مسئولیت آور

اما گفتم گفتم تا از عمل به زیبایی چیزی کم نگذاشته باشیم.

از دور دیدم دسته هائی از اندو هها دلتنگی ها و اشتیاق ها همه چی دارن میان

آمدند

آمدند و مرا له کردند.

 

تلاقی

 

وقتی که اشتیاق با صلابت کلام همراه شود و پاکی و لطافت

دیر آشنا با تشخص با تلاش و سعی مستمر بدست آمده با هم

تلاقی یابند آنگاه می بینی که انفجاری عظیم رخ داده است.

دو یار قدیمی انگار همدیگر را در آغوش می گیرند.

و شاید این از راز های  عشق دیر پا و قدیمی مرد و زن باشد.

این دیگر یک نیاز ناپسند نیست یک نیاز خوب و شیرین است.

و چه خوب که زن همچنان پاک و با لطافت بماند و مرد همچنان

در راه تشخص و قوام دادن آن گام بردارد.تا عشقشان همیشه تازه

تازه بماند.

نظر شما چیه؟

 

 

    عشق درون هیچ منی نمی زید.

   عشق در رابطه من و تو واقعیت می یابد. و هر کس این واقعیت را از درون وجود خود

   نشناسد عشق را نمی شناسد. هر چند تمام احساساتی را که در زندگی

   تجربه و تحسین می کند به عشق نسبت دهد.

    عشق آن نیروی رابطه سازی است که در تمام جهان حضور دارد و اثرش هم

    در تمام جهان گسترش می یابد.

                                                                                 مارتین بوبر

با بال شوق

 

آفرینش فقط در مواضع رو در رو شکل پذیری ها و تحقق پذیری های خود را نمایان می کند:

آنهم فقط به مشتاقان پر تلاش. او هرگز اسرار خود را همچون شراب پخته ای به جام

ادراکات هیچ فردی نمی ریزد. آنچه که باید بالاخره همچون دایره ای انسان تکامل یافته را

در برگیرد فقط در جریان رابطه های رو برویی و دو جانبه او و فقط هم با عشق و فعالیت های

مستمر او  واقعیت می یابد.

باز هم من و تو

 

انسان

         در روبروئی با تو

                                     من می شود.

 

برای درک بهتر مطلب اول این وبلاگ را مرور کنید.

هنوز در عجبم...

 

هنوز در این راز سر به مهر مانده ام و در عجبم

که هر بار خواستم با این جان خسته

که می گویم حال شاید توان و انسجامش بیشتر شده

نمایشی از بالیدن و رهایی به اجرا گذارم

هیچوقت نشد که نشد

مثل مرغی که یک بالش کم توان است

نمایشی شد نازیبا با بیم هر آن افتادن

اما وقتی که بال عشق با مهرورزی بی آلایشی قوت گرفت

آنچنان نمایشی از آب در آمد که بیا و ببین

چه زیبا

چه تماشایی

انگار که مطلوب آن یگانه بود.

مهرورزی

 

« هنگام مهرورزی ، در اندیشه نیایش ذات ملکوت  و مراقبه و آن هستی بخش بی همتا باشید.

در گاه مهرورزی احساستان را مشتعل کنید، و دیگرگونی پذیرید و به رقص آیید و نوای شادی سر

 دهید. باید که جای مهر ورزی را نیایشگاه خود کنید و چون راز مقدس حر متش نگاه دارید و

 شتابان در پی فرجامش نباشید. ژرفتر در آن درون شوید و با وقار و متانتی تمام  هر بندی را

 بگسلید و هر پاره آن را به نظاره بنشینید ودر آن لحظه مو عود  در عجب خواهی شد  که چه

سان کلید معما به دست داشته ای و خود از آن بی خبری . آن ذات مقدس ،تو را با گشایشگری

بدین جهان هبوط داده لیک باید که آن کلید ها را به کار انداخت و روزنها برگشود. مهر ورزیدن از

پدیده های بس پر توانی است که در آن «من» از میان میرود ، حالی است آکنده از هوشیاری

محض که هر دم آن در تپش است  و هست راستین را به لرزه می افکند.پس آنگاه آرام آرام بگذار

 تا این حال فرا روی زیستنت قرار گیرد. باید آنچه در آن اوج مهر ورزی بر تو حادث می شود در

همه

احوال در وجودت جاری شود ، نه به سان تجربه ای زود گذر ‍که هماره بر تو مستولی باشد.

پس از

آن است که هر چه کنی و به هر جا پای بگذاری ، چه آن دم که آفتاب بر میدمد همان

 احساس را خواهی داشت که گویی آرام آرام در همه هستی در هم آمیخته می شوی و یگانه.

 یا آنگاه که پشت بر زمین تکیه داده ای و اختران آسمان را در نظاره ای دگر باره آن حس در هم

آمیزی در برت می گیرد یا آنکه گویی با زمین یکی گشته ای . آرام آرام ، مهرورزی آن راز پنهان و

 آن کلید گشایشگر را در دستانت خواهد داد که چه سان با همه هستی در عشق ورزی  به سر بری

و پس از آن ، دیگر «من» فریب و افسانه نخواهد بود که میتوان چون افسانه ای به کارش بست

و اگر چون افسانه به کارش بندی دیگر تو را خطری نخواهد بود.»

                                                                                      از گفتار های اوشو

در مکتب علامه اقبال لاهوری

 

علامه اقبال لاهوری را من به داشتن دانش و حکمت فراوان نمی شناختم.نمی دانستم چرا لقب علامه به او داده اند.در دبیرستان تنها او را به عنوان اندیشمند و بیدارگر اسلامی معرفی کرده بودند.تا اینکه پنج سال پیش یک روز که از محل خدمت سربازی بر می گشتم در خیابان ناصر خسرو در یک کتابفروشی قدیمی که چندین کتاب هم جلو مغازهاش چیده بود بزرگترین اثر حکمی علامه را به طور اتفاقی دیدم و خریدم. (جالب  است در خیابانی که همه به دنبال دارو درمان می گردند من گوهری ناب تر یافتم.) نام این اثر باز سازی اندیشه دینی در اسلام است.ولی آنچه دست من است در سال ۶۸منتشر شده است. در این آشفته بازار کتاب چه بر سر بزرگترین اثر فلسفی علامه آمده است.در بزرگترین بانک اطلاعاتی کتاب در اینترنت که خبرونامی از آن نبود.آیا با نامی دیگر منتشر شده است؟

این کتاب ۷بخش دارد که برخی از بخشهای آن خیلی سنگین است و تحصیلات لازم را برای درک می خواهد.برخی از فصل ها هم قابل درک و زیبا ترجمه شده فصل اول با عنوان معرفت و تجربه دینی است که من برای اینکه خسته کننده نباشد آن را به صورت پرسش و پاسخ می آورم:

از علامه نظرش را راجع به دین پرسیدم گفت:

نه موضوعی رسمی است نه اندیشه ای مجرد نه احساس محض نه اعمال خشک و خالی

بلکه تعبیر کل انسان است.

به چیزی کمتر از رویت بی واسطه حقیقت رضا نمی دهد.

گفتم فلسفه؟ گفت؟

دیری است که در گل مانده.

گفتم ایمان؟ گفت:

اسبی است راهوار مسیر خود را یافته همچنان می تازد.

چونان ظرفی است که مظروف آن معرفت و آگاهی است.

گفتم قرآن؟ گفت:

هدفی والا دارد

برانگیختن بالاترین حد شعور انسان در ارتباط های گونه گونه اش با پرور دگار و جهان.

گفتم معنویت؟ گفت:

حیات آن در سازگاری با واقیت و جهان ماده است

 تا اینکه سرانجام واقعیت را در خود مستحیل ساخته و آنرا مثل خود ساخته همه هستی اش را منور سازد.

گفتم انسان؟ گفت:

موجودی است که در کفه ترازوی زندگی خود را ناچیز می یابد که از هر سو توسط نیروهای باز دارنده محاصره شده

اما نا آرام است و برای ابراز وجود هر گونه المی را به خویشتن روا می دارد.

او امانت دار بار بزرگی است که آسمانها و زمین و کوهها از برداشتنش سر باز زدند.

اگر که چند قدمی بردارد و ثروت درونی اش را افزایش دهد

خداوند در مسیر تکامل یاورش خواهد بود.

این پست اما پستی عجیب بود برای من

 

این پست اما پستی عجیب است انگار. عجیب است و در عین حال ساده ، غریب است اما دیر

 

آشنا را.

و گویی کس دیگری مثل علامه محمد اقبال لاهوری نمی توانست در همان کتاب " باز سازی اندیشه دینی" واژه ای کوتاه که دو حرف بیشتر ندارد و همان "من" بشری است و گویای همه چیز درباره انسان و مسئولیت های اوست ؛ در گفتار خود بکار برد و تکلیف همه را مشخص کند .  براستی دیگر بهانه ای برای ایستادن و بی تحرکی نداریم. آن چه را که باید تمام و کمال داریم. و فقط وظیفه مان پاسداری و آگاه شدن از آن  و سوار شدن بر بال لطیف عمل است.

نمی دانم شاید برخی  آن را در حد نظرات فلسفی صرف بدانند.ولی نظر من این است آن که راه کشف و شهودش را از کتاب آسمانی باز می کند دیگر سخنش در دایره مفروضات و نظرات نمی ماند و عین حقیقت است.

 

علامه به ما یادآوری می کند که :

 

سرنوشت نهایی بشر هر چه که باشد ، مسلما آزادی کامل ناشی از محدودیت را به صورت بالاترین حالت سعادت بشری نمی نگرد. "پاداش مستمر " بشر عبارت از رشته تدریجی او در :تملک نفس  ،  منحصر به فرد بودن  و میزان فعالیتش به عنوان یک " من " می باشد .

حتی رویداد " کن فیکون شدن عالم " که بلافاصله بعد از آن ، روز داوری است ؛ نمی تواند بر آرامش کامل یک " من " که بالندگی تمام یافته  تاثیری داشته باشد .

" و در صور دمیده شود و هر که در آسمانها و زمین است ، جز آنکه خدا خواهد بیهوش شود."

چه کسی می تواند از این قاعده مستثنی باشد ؟ جز آن کسی که به عنوان یک "من"  به همان بالاترین میزان فعالیت رسیده باشد. اوج این تکامل زمانی فرا می رسد که "من " متناهی ، حتی در حالت تماس رویارو با "من" فراگیر ، کاملا  قادر به تملک نفس خویش باشد. به همان صورت که قرآن درباره رویت پیامبر (ص) از "من" نهایی بیان می دارد :

" نه دیده او خیره گشت و نه منحرف شد "

آرمان انسان کامل در اسلام  چنین است . در این مورد تعبیری زیباتر از آنچه که یک بیت شعر فارسی در مورد تجربه اشراقی پیامبر اکرم (ص) بیان می دارد ، در هیچ کجا نمی توان یافت :

موسی ز هوش رفت به یک جلوه صفات                تو عین ذات می نگری ، در تبسمی

از نظر علامه اقبال لاهوری :

حتی بهشت هم جای آرمیدن نیست . زندگی یگانه و پیوسته است . انسان برای دریافت حالات اشراقی همیشه تازه  ، از حقیقتی نا متناهی که " هر روز به کاری است " مدام پیش می رود  .

و آنکه اشراق الهی را دریافت می کند ، صرفا منفعل و اثر پذیر نیست . هر عملی از یک "من" آزاد وضعی تازه می آفریند ، و بنابراین فرصتهای بیشتری برای ظهور "من خلاق " پیش می آورد .

امام علی(ع)نمونه ای که داریم

 

آن مطلقی که علی بن ابیطالب (ع) را به اوج قدرت انسانی رسانده است چیست ؟ در تفسیر این مطلق هم می توانیم راه کوتاه را در پیش بگیریم و هم راه دراز را.

ولی ما در اینجا را کوتاه را انتخاب می کنیم :

«من در نمایشگاه بزرگ  هستی جلوه گاهی از هستی آفرینم ، شعاعی از آن هستی آفرین بر من می تابد .درک می کنم که هر اندازه  که سطوح و اعماق روحم را برای نفوذ آن شعاع ، بیشتر باز می کنم، حقایق و واقعیات جهان هستی برای من شفافتر و صیقلی تر می گردند و ماهیت خود را بیشتر آشکار می سازند .همچنین می بینم هستی من ، استقلال من ، مالکیت من بر خویشتن ، عشق من به رشد و کمال ، در اعماق جانم سر بر می کشند و خود را می می نمایانند.

بدینسان با حقیقتی بنام " من"یا شخصیت آشنا می شوم که جزیی از همان شعاع گسترده از مقام ربوبی است .بنابران تکاپوی "من" در مسیر و جاذبیت شعاع گسترده از مقام ربوبی ، همان مطلق است که فرزند ابیطالب را به اوج قدرت انسانی رسانیده است .

 

این تکاپو تنها در مجرای قوانین و اصول انسانی به ثمر می رسد . برای چنین تکاپو یی شکست و پیروزی ، دوست و دشمن ، شادی و اندوه و گریه و خنده و داشتن و نداشتن و تنهایی و تراکم جمعیت ها و محراب عبادت و میدان جنگ و زمامداری و گوشه گیری ، حباب هایی هستند که در دنبال عواملی سر بر می کشند و سپس در اقیانوس مطلق فرو می نشینند. این است محصول آن مطلقی که علی را به اوج قدرت انسانی – الهی نایل ساخته است.» 

 

   

                                                                                گزیده ای از تفسیر نهج البلاغه 

                                                                                «علامه محمد تقی جعفری»

                                                                                

حسرتهای زندگی

امروز صبح از بزرگان خواستم تا طلیعه آفتاب‌‌ مرا همراهی کنند و از حسرتهای زندگی

در گوشم نجوا کنند.آنچه از صحبتشان بر می آمد این بود که:

 

حسرتهای ما شاید کلیتی داشته باشد به اندازه کلیت حیات که هیچگاه به یک یا چند چیز

 محدود نمی شود.

اسرارآمیز باشد به اسرارآمیزی رازهای نهان زندگی که همواره ما را به خود مشغول داشته

 و به سوی خود می کشند.

لطافتی داشته باشد به لطافت عاشقانه زیستن.

اندوهبار باشد برای گلهایی که می توانست از هر شاخه توانایی ما بشکفد تا بتوان نام

 انسان خلاق بر روی ما گذاشت.

زجرآور باشد برای آن موقع که از کنار هر نشانه ای یک خوب یا یک راهنما براحتی می گذریم.

عشق و شریعت

 

یا لطیف

 

و ایندو زندگی مشترکشان را به تازگی است که آغاز کرده اند. از این که توانسته اند

 

خود را از چنگال معیار های من درآوردی خود یا جامعه شان رهایی دهند یا که آزاداندیش

 

بوده اند ؛ بگذریم ؛ لیکن حالا با همند. خداوند به آنها لطف کرده به آن میزان از بلوغ

 

رسیده اند که عشقشان از درون در جوشش است ، آنقدر زیاد که آنرا به هم هدیه 

 

می کنند. به همه هدیه می کنند. دردشان درد انسان است و دردهای انسانی که از

 

جامعه جدا نیست و نمی توانند که نسبت به مسایل دیگران حساس نباشند.

 

به هر جا که می روند و حاضر می شوند بهانه ای می شود برای تازه کردن خودشان و

 

عشقشان . حتی آنزمان که با هم از کنار مغازه های پر زرق وبرق و از کنار آدمها

 

می گذرند ، می خواهند که با هم بودن انسانها را بیشتر ببینند و تجربه کنند و اینکه

 

باید خود را در حرکت رو به جلو  انسانها قرار دهند و سهیم کنند.

 

تا اینجا همه چیز خوب و زیباست چرا که ارتباط زیادی با این دنیای فرو مایه ندارد.

 

اما چه باید کرد که اینجا دنیاست و از مسائل خود و مسایل مادی و اجتماعی جدا نیست.

 

از قضا دختر مادری دارد دلسوز به او می گوید : دخترم همانطور که دین می گوید بر نقش

 

سر پرستی مردت در زندگی صحه بگذار و بیش از حد در آنچه مربوط به اداره مسائل کلی

 

خانواده  به ویژه امور مالی است خود را دخالت نده و بدان که اگر عشق و محبتی میان

 

شما هست تنها در دامان پیروی از شریعت است که بارور شده و  بیشتر و بیشتر

 

می شود. دختر نیز که در دامان چنین مادری بزرگ شده این امر براحتی برایش قابل

 

پذیرش است.

 

مرد نیز مانند بسیاری از جوانان که به تازگی مشغول به کار شده اند حقوقی

 

ناچیز و نزدیک خط فقر  دریافت می کند (تقریبا سیصد هزار تومان) و حالا پایان ماه است.

 

مرد : بیا ای همسر من این دو سوم حقوق من است بگیر این حق توست و امروزه برای

 

برآوردن نیازهای یک نو عروس لازم است و می بخشی که کم است.من باید برای تامین

 

زندگی بهتر و با رفاه بیشتر تلاش بیشتر کنم و دنبال کار دیگری هم باشم.

 

زن : نمی دانم اگر می بینی که وقت آزاد پیدا می کنی این کار را بکن ولی من هم آن

 

زندگی که تو به خاطر آن خود را به زحمت زیاد و بیهوده بیاندازی نمی خواهم و به این

 

راضی نیستم.

 

به اندازه خرجهای ضروری خانه پول در اختیار من بگذار و برای نیاز های درجه دو در صورتی

 

که واقعا نیاز باشد با هم فکری هم اقدام می کنیم. مخصو صا در تهیه لباس باید دقت

 

کنیم تا هم زیبا باشد و هم جنس خوبی داشته باشد تا مجبور به خرید پی در پی

 

نباشیم. و تا آنجا که ممکن است باید از اسراف خودداری کنیم.

 

مرد جوان که کمی تعجب کرده که این دختر حتی راهکار لازم را هم می دهد ، خداوند را

 

بسیار سپاس می گوید . و زندگی با شکرگذاری بسیار زیباست. 

 

 

قصه عشق

 

یا لطیف

دوباره پیشم آمد

می دانستم که می آید

اول بار من به نزد او رفته بودم

تشویش عشق را در نگاهم دیده بود

من به دنبال عشقی ناب و پوینده بودم

که پروردگار نیز از آن راضی و خشنود باشد

می دیدم که در نگاه او نیز عشق کودکانه نیست

و آمدنش از روی اشتیاق فراوان است

از من خواست که در ادامه راه و در زندگی نیز با او باشم

گفتم افسوس

تو نمی دانی که این روزگار بی رحم است و خوبها را کمتر به هم می رساند؟

اما چون برایم خیلی عزیزی از خدا می خواهم

آنکه با تو در زندگی همراه می شود لااقل بی آزار باشد و سد راهت نشود

و اگر بگویم آنکه برای دینداری ارزش قائل است دارای این ویژگی است

بیراه نگفته ام.

در حالیکه سرش پایین بود و من نمی دیدم اشکهایش را

گفت :به چشمانم بنگر این گریه ها که می بینی هیچکدامش از من نیست

گناه من نیست که سراپا اشتیاق در برابرم ظاهر شدی

 و از دل خودت گفتی و گاهی از دل دیگران

و چه خوب هم گفتی .خوب حالا بگو من چه کنم؟

گفتم: تو فکر می کنی ما با هم نیستیم

چرا که او خود عاشقان کویش را یاری می کند تا

مرزهای زمان و مکان را در نوردند و زمان و مکان برایشان بی معنی شود.

این را که گفتم کمی آرام شد گر چه خودش هم قوی بود و منتظر تلنگری

دوباره موجی سهمگین نمی دانم از کجا آمد و ما را با خود برد

گفت که ساحل آرامش بر شما حرام است حرام.

 

 

 

حکمت و فلسفه هم مثل شعر زیباست...

یا لطیف

دوستان عزیز مطالبی که  در این وبلاگ می آید شاید رنگ و بوی حکمی و فلسفی داشته

 باشد ولی کم از زیبایی شعر را ندارد. مقصود این بود که که با نگاه کل گرایانه به زندگیمان

 مسائل اساسی آن هم مثل عشق و جایگاه و نقش انسان در این دنیا و رفتار او مورد

بازبینی و بررسی بیشتر قرار گیرد. تا ما حتی عشق های این دنیائیمان را هم بهتر

 بشناسیم و با آن درست بر خورد کنیم.

این امر به نظر با کمک اثری از مارتین بوبر فیلسوف اتریشی با نام «من و تو » با نگاهی

که به آن انداختم می تواند تحقق پیدا کند. خود او معترف است که« در این کتاب نه

حقیقتی راشرح می دهم و نه حقیقتی را به اثبات می رسانم . من فقط به مشاهده

 و تفکرات خودم شهادت می دهم و از خوانندگان هم فقط شهادت خودشان را طلب می کنم.»

مارتین بوبر در این کتاب تمام خدایان تمام انسانها را ماهیتا دوگانه می داند :

خدایی که در یک ماهیت در مقام «تو» قرار می گیرد و خدایی در ماهیت دیگری که

 در مقام او قرار می گیرد.

خدایی که در مقام «تو» رو در روی فرد انسان قرار می گیرد و با او رابطه دو جانبه

و متقابل برقرارمی کند نه در خارج از جهان است و نه جزیی از اجزای جهان.این خدا

فقط از جانب انسانی که در رابطه رو در رو و متقابل با او قرار گرفته و فقط هم تا زمانی

 که رابطه میان آنها برقرار می ماند شناخته می شود. فقط در رابطه رو در رویی با

 «خدای تو»ست که انسان می تواند بدون شناخت از معنای نهایی زندگی خودش از

 وجود آن معنا مطمئن و خاطر جمع شده و با اعتماد به نفس زندگی کند. و فقط در رابطه

 رو در رویی با «خدای تو»ست که انسان می تواند چنان تعالی یابد که تمام جهانی را که در

اوست رو در رو قرار داده آن را« تو »خطاب کند و از آن جوابهایی هم دریافت کند.  

از طرف دیگر خدایی که در مقام «او» قرار می گیرد گویی واقعیتی است خارج از جهان و یا

 جزیی از اجزای جهان . این خدا نقل قول می شود و صفات و اعمالش شرح داده میشود.

او معتقد است خدای تمام ادیان سنتی هر چند در ابتدا خدایی در مقام «تو » بوده اند

همگی آنها اکنون خدایی در مقام «او» هستند.

مارتین بوبر می گوید هر انسانی که بتواند رو در روی انسان دیگری قرار گرفته او را مخاطب

 قرار داده و از کل وجود او صادقانه پاسخ جوید رابطه خود را با «خدای تو » و شرکت

 خود را در دانش و آگاهیهای او میسر کرده است.و از نظر او رابطه انسان با خدای واقعی

 از رابطه انسان با انسان واقعی جدا نیست.

و این اولین مطلب از این کتاب است:

زمان حاضر نه آن نقطه ای است در خط زمان که ما در افکار خویش پایانگذار زمان گذشته

محسوب می کنیم .وای بر افسانه قطعه های پایان یافته زمان . زمان حاضر از واقعیت مملو

است و فقط با حضور و رو برویی و رابطه واقعیت می یابد. فقط وقتی «تو» حضور می یابد زمان

حاضر واقعیت پیدا می کند.

آنچه که در زمان حال حضور پیدا می کند نابود شدنی و گذرا نیست . با ما رو برویی می کند

به انتظار می نشیند و دوام می آورد.

جهان برای انسان دو گانه است به دلیل حضور دو گانه او .ولی باید طلسم این دو گانگی را شکست.

موهبت ظهور این جهان و دور شدن و غم هجران این جهان تو را به سوی تویی هدایت می کند

که خطوط تمام رابطه ها هر چند موازیند ولی در او بهم میرسند.

در شناخت این جهان نمی توانی با دیگران به توافق برسی در آن آشنایی تنهایی . ولی در

روبرویی کردن با این جهان می آموزی که با تکیه به خویش با دیگران هم روبرویی کنی.

 

ادامه دارد...